چهارشنبه مورخ ۹۵/۰۲/۰۱ زنگ پایانی مدرسه راس ساعت به صدا دراومد. طبق قرار سریع خودمونو رسوندیم به حیاط و چشم دوختیم به درب ورودی مدرسه…
برنامه این طور طراحی شده بود که هر دانش آموز میزبان پدرش باشه. یعنی هر کدوم از ما به محض ورود پدر عزیزمون به استقبالش میرفتیم و ایشون رو تا محل برگزاری مراسم افتتاحیه همراهی می کردیم…
هر چی عقربه های ساعت به ۳ بعدارظهر نزدیکتر می شد ضربان قلبم غیر طبیعی تر می زد. اولین مهمان برنامه وارد مدرسه شد و پسرش اونو همراهی کرد. بعد بابای بعدی و بعدی و بعدی… قلبم تندتر از قبل می زد.
وجودمو یه اضطراب شیرین گرفته بود، تا اینکه آسمون وجود منم رنگی شد. با یه احساس متفاوت با همیشه جلو رفتم تا به مهمون عزیزم خوشامد بگم و همراهیش کنم به محل برنامه. چند نفر از دوستانم دوربین به دست از لحظات ورود و خوشامدگویی و همراهی هامون با مهمونا عکس می گرفتن…